ماجراي جدال ياسمن و سوسك چموش در نيمه شب
ديشب بعد از يك روز خسته كننده خواستم كمي استراحت كنم كه نيمه هاي شب با صداي خش خش مهيبي از خواب پريدم و نيم خيز شدم .
چون باد ميومد اول فكر كردم كه صداي باده و خطري نيست ، ولي هنوز نخوابيده بودم كه ديدم يك عدد سوسك گندة سياه بد تركيب با شاخك هاي دراز و قيافه چندش آورش دويد وسط اتاق ، نزديك بود سكته كنم ، خيلي خودم و كنترل كردم كه جيغ نزنم ، ضربان قلبم تند شده بود ، من مونده بودم و يك سوسك گنده كه از اينور اتاق ميدويد اونور اتاق ، از اونر اتاق مي دويد اينور اتاق ، كم مونده بود گريه ام بگيره كه چشمم اتفاد به اسپري حشره كش كنار تختم ، سريع برش داشتم و منتظر شدم سوسكه بياد نزديك ، تا سوسكه اومد شروع كردم به فشار دادن دكمه اسپري كه از بخت بدم خراب بود و هيچي ازش خارج نشد ، دوباره فشار دادم با سعي و تلاش فراوان يكم حشره كش ريخت نزديك سوسكه ولي بدتر باعث شد كه فرار كنه و بره زير تختم ، يه سر و صدايي زير تختم از خودش درمياورد كه نگو نپرس ، همينطور كه با حشره كشه درگير بودم ، دكمه اش در اومد و كلي از مايع سرگيجه آورش ريخت رو دستم ، در همين گير و دار ديدم كه سوسكه از در اتاق رفت بيرون ، ديگه داشت كفرم در ميومد نصف شبي با يه دست حشره كشي مونده بودم وسط اتاق و سوسكه هم رفته بود بيرون و من ميترسيدم برم دستهام رو بشورم و دوباره باشهاش روبرو بشم ، بي خيال دست شستن شدم و به اين اميد كه بوي حشره كشه نميگذاره سوسكه دوباره بياد تصميم گرفتم كه بخوابم ، ولي مگه ميشد ، اينبار بوي سرگيجه آور و خفه كننده حشره كش نمي گذاشت كه بخوابم ، نزديك بود جدي جدي جاي سوسكه من كشته بشم ، دوباره نشستم و ديدم سوسكه دويد و اومد تو اتاق ، عين ديوونه ها اينور اونور ميرفت ، تو يه فرصت مناسب بالشم و برداشتم و از اتاقم فرار كردم و بعد از اينكه دستام و شستم رو كاناپه حال دراز كشيدم به ساعت كه نگاه كردم يك دقيقه مونده بود كه ساعت 5 بشه يعني دقيقا يك ساعت و سه دقيقه بود كه من و سوسكه با هم جنگيده بوديم ، با هر بدبختيي بود يك ساعتي خوابيدم و صبح وقتي بيدار شدم كه براي رفتن به سر كار آماده بشم ، با جسد نيمه جون سوسكه وسط اتاقم مواجه شده ، به تلافي همه اون اذيت هايي كه منو كرده بود ، محكم زدم تو سرش و يه نفس راحت كشيدم ، سوسك چموش به درك پيوست و من تونستم مهمترين و موثرترين كاربرد شوهر در زندگي رو كشف كنم كه اونهم كشتن سوسك مزاحم در نيمه شبه ، البته اگر از بخت بد من خودش از سوسك نترسه !!!
درد و دل
نمي دونم چرا ولي امروز خيلي حالم گرفته است
از اين وضعت واقعا خسته هستم ،
نمي دونم بعضي ازآدمها چطور ميتونن اينقدر خودخواه باشن و چطور بعضي از آدمها اينقدر خوش شانس ، بعضيها چطور اينقدر بي مسئوليتن و بعضي ها چطور اينقدر طمّاع، چطور بعضي از آدمهاي چاپلوس و دورو به هرچي كه ميخوان ميرسن و چطور آدمهاي صادق و يكرنگ به هيچ جا نمي رسن.
واقعا از همه چيز دلزدم ، از محل كار و آدمهاش از دوستام و بي تفاوتياشون از خانواده و توقعاشون از جامعه و سختگيرهاش از همه چيز و همه چيز
از دست خدا هم خيلي دلخورم كه اصلا به حرفهام گوش نميده و من و نمي بينه و صدام و نمي شنوه
تو اينجور مواقعه كه ميگن :
…
بايد پارو نزد وا داد
بايد دل رو بدريا داد
خودش ميبرتت هرجا دلش خواست
به هرجا برد بدون ساحل همون جاست
عروسي به شيوه مردم روستا
هفته پيش به منظور استراحت و تغيير آب و هوا همراه افراد فاميل و خانواده رفته بوديم به يكي از روستاهاي خوش آب و هوا و سرسبز و زيباي شمال
جاي شما خالي خيلي خيلي خوش گذشت هواي لطيف و تميز اونجا به همراه طبعبت بكر و زيبا و آدمهاي خونگرمي كه داشت حسابي حالم رو جا آورد مخصوصا كه هر روز صبح و عصر براي گردش و پياده روي ميرفتم به كوههاي پوشيده از سبزه و درخت اطراف و برخورد نسيم خنك و مه رو به صورتم احساس ميكردم واقعا عالي بود
بگذريم بر حسب اتفاق اونجا يه مراسم عروسي محلي هم ديديم خيلي جالب بود شور و شوق و هيجان اون ده كوچيك و زيبا رو فرا گرفته بود و هر شب صداي ساز و دهل تو فضاي ميپيچيد
چيزي كه توجهم رو خيلي به خودش جلب كرد مراسم متفاوت اونجا بود
تو اونجا خانواده عروس به همراه عروس تو خونه خودشون مراسم حنا بندون و روز عروسي رو جشن ميگرفتن و خانواده داماد به همراه داماد تو خونه خودشون تازه روز عروسي هم بجاي شام ناهار مي دادن بازم فاميل عروس داماد از هم جدا بودن بعد از ظهر بعد از ناهار داماد ميرفت خونه عروس تا مراسم عقد انجام بشه و عصرش عروس رو بيارن خونه داماد
عصر كه عروس رو آوردن يكي دو ساعت زدن و رقصيدن و بعد هم همه چيز تموم شد و هر كي رفت خونه خودش در ضمن پدر مادر عروس نبايد دنبال عروس بيان خونه داماد
ما كه اونجا كاري نداشتيم و فوضوليمون هم حسابي گل كرده بود كلي از مراسم و اداب و رسوم اونجا سوال كرديم اهالي هم با كمال ميل مرا در جريان كامل امور به همراه يكسري از حرف و سخن ها و قهر و آشتي ها و گله گذاري ها قرار دادن دستشون درد نكنه
بازگشت
الان مدتهاست كه چيزي ننوشتم راستش حس مي كنم يه جورايي نوشتن يادم رفته نمي دونم از كجا بايد شروع كنم و چي بنويسم
يه جورايي جدي جدي انگار مخ و مخچم دست به يكي كردن و قفل شدن و دارن تلافي اون همه كاري كه براي برنامه نويسي و طراحي سيستم هاي عجيب و غريب و پيچيده ازشون كشيدم سرم در ميارن
خودمونيم ها اين رايانه و متعلقاتش حسابي آدم و صفر و يكي و شرطي ميكنن مخصوصا كه حرفه آدم هم از صبح الطلوع تا غروب آفتاب، كد نويسي و سر و كله زدن با سيستم هاي مكانيزه نوين باشه
خيلي عجيبه ولي بعضي وقتها حس ميكنم كه خشكي و منطق بيش از اندازه طراحي و پياده سازي سيستم، رو منهم اثر گذاشته و به يه آدم خشك و منطقي تبديلم كرده ، اين احساس رو مخصوصا وقتي تو دوره مقدماتي بنيان شركت كردم تجربه كردم ، جاهايي كه احساسات همه بر انگيخته ميشد و گريه و زاري ميكردن من عين مجسمه ابوالهول بدون احساس سر جام ميموندم ، تازه با خودم فكر ميكردم چه مسخره براي چي اينها اينجوري ميكنن
خدا آخر و عاقبت ما رو بخير كنه ، ميترسم در آينده اي نچندان دور تبديل به آدم آهني بشم
سلام
من دوباره برگشتم
راستش مديرمون كه تازه از فرنگستون برگشته فعلا مهربون شده و دستور داده كه به همه كارمنداش اينترنت بدن براي همين هم من وقت پيدا كردم كه دوباره وبلاگم رو بنويسم البته به شيوه و روش و حتي اسم جديد تعجب نكنيد
منتظر نوشته هاي گوهر بار من هم باشيد