Saturday, September 07, 2002

اگه من پسر بودم ...
داشتم با خودم فكر ميكرد اگه من پسر بودم چي ميشد ، چه كارهايي ميتونستم بكنم يا اصلا چه تيپ پسري ميشدم؟
شايد از اين تيپ پسرهايي ميشدم كه مثل جوجه تيغي موهاشونو سيخ سيخ ميكنن ، اونوقت يه شلوار جين پاچه گشاد ميپوشيدم با يه بلوز قرمز چسبون كه روش با سفيد چيزهايي نوشته در ضمن ابروهامو هم برميداشتم و كرم پودر ميزدم و پژو 206 بابامو يواشكي برميداشتم و جلو دخترها مانور ميدادم و الكي هي با موبايلم حرف ميزدم كه ببينن موباليم دارم
امكان داشت از اين تيپهاي بچه خرخوني بشم ، اونوقت يه عينك ته استكاني ميزدم و مثل بچه هاي خوب لباس ميپوشيدم و موهامرو هم مرتب آب و جارو ميزدم ، در حاليكه سه تا كتاب 100 صفحه اي دستم بود پاي پياده يا با اتوبوس ميرفتم دانشگاه يا كتابخونه جز كتابام به هيچ چيز و هيچ كس نگاه نميكردم و خلاصه همش سرم تو كتاب بود
شايد هم جنتلمن ميشدم كه البته از اين تيپ پسرها كم پيدا ميشه اونوقت خيلي خوب و مرتب لباس ميپوشيدم و خيلي با كلاس و خلاصه ....
خودمونيم ها پسر بودن هم سخته به هر حال من هر تيپي كه ميشدم اينو مطمئنم كه تيپ لزج نمي شدم ، پسرهاي لزج كه در زبان عاميانه عمله هم ناميده ميشن همونهايين كه تو كوچه و خيابون به دخترها تيكه ميندازن يا اينكه تو تاكسي خودشونو همچين به دختره مخصوصا اگه بي عرضه و بي زبون باشه ميچسبونن كه انگار زنشونه يا اينكه ....واقعا موجودات حال بهم زن و بي خودي هستن گاهي وقتها اينقدر از دست اين تيپ آدمها عصبي ميشم كه دلم ميخواد با دوتا دستام چشماشونو از حدقه در بيارم يا اينكه سرشون رو زير تيغ گيوتين قطع كنم
فكر كنم يكم تند رفتم ولي بهرحال خدا هيچ پسري رو لزج نكنه
آمين
و اما من هر چي فكر كردم كار خاصي كه پسرها بتونن بكنن و من نتونم پيدا نكردم البته يه چيزهايي بود ولي به هر حال من عطاي پسر بودن رو به لقايش بخشيدم ، خدا خوشيهاشرو به پسرها ببخشه ما كه بخيل نيستيم همين دختر بودن خيلي بهتره

Wednesday, September 04, 2002

در جستجوي سوژه
هيچ دقت كرديد مدتيه كه سوژه داغ اجتماعي نداريم بابا مرديم از بي سوژه اي ، بحث خانه هاي عفاف كه با گم و گور شدن طراحانش منتفي شد ، لنكروزهاي سياه هم كه ديگه قديمي شدن و از مد افتادن ، اين شيطان بزرگ هم كه تا جون ما رو نگيره به عراق حمله نمي كنه از سياست هم نگو كه بقول معروف پدر و مادر نداره ، براي همين من تصميم گرفتم كه عينك كارآگاهيمو بزنم و ذره بينم رو بردارم و برم دنبال سوژه گزارش كارم رو هم ميتونيد بخونيد :
- تو خط اتوبوس نوبنياد - مترو : زنها طبق معمول آخر خط يادشون ميوفته كه اشتباه سوار شدن
- تو ايستگاه مترو : علي رغم تذكر دقيقه به دقيه مسئولين كه از مسافرين ميخوان پشت خط قرمز بايستن همه يا روي خط قرمز ايستادن يا جلوش ، يه پسر بچه هم تا كمر خم شده تا ريلها رو ببينه و كم مونده بره روي ريل راه آهن مادرش هم داره بهش ميخنده ، پله برقي رو يادم رفت بگم كه خنده دار ترين صحنه ايه كه تو مترو ميشه ديد ، بعضي زنها با وجود اينكه از پله برقي ميترسن ولي حاظر نيستن از پله هاي معمولي برن پايين برا همين با كلي جيغ و داد و سر و صدا ميرن رو پله برقي و هي ميخورن زمين
- داخل قطار : هواي گرم و خفه است ، متصدي كنترل هم مردها رو از كوپه زنها ميندازه بيرون اونها هم شروع ميكنن به غرغر كردن
- داخل شركت : باز اتاق مستطيل شكل سفيد رنگ ، تنهاي تنها پشت كامپوتر، اه نه وزغ اومد تو ، من بيچاره از بچگي از قورباغه و فك و فاميلش متنفر بودم نمي دونم چه گناهي به درگاه خداوند كردم كه بايد هر روز با يه وزغ درست و حسابي سر و كله بزنم ، از حقوق هم خبري نيست ، به ازاش من هم حوصله كار كردن ندارم ، الان آبدارچي يه گالن چايي جوشيده اورد نه كه من هم خيلي چايي خورم
نتيجه گيريه جامعه شناسي : اه كه مرم ما چقدر بي فرهنگن
نتيجه گيريه فمينيستي : اين مردها كه خدا ايشالا زن ذليلشون كنه چقدر به حقوق زنها تجاوز ميكنن چشم ديدين يه كوپه مخصوص زنها رو ندارن
نتيجه گيريه جانورشناسي : اه كه وزغ عجب جونور چندش آوريه چه خوب ميشه اگه نسلش از رو زمين منقرض بشه
نتيجه گيريه اقتصادي : وقتي رضايت شغلي وجود نداشته باشه و از حقوق هم خبري نباشه طبيعيه كه كارها رو هم انباشته ميشه
نتيجه گيريه شيريني : بي سوژه اي هم شايد خودش سوژه باشه

Tuesday, September 03, 2002

شيرين تصميم ميگيره از ايران بره
عادت دارم هر وقت كتابي مي خونم خودم رو جاي شخصيت اصلي اون مخصوصا اگر زن باشه قرار بدم اينطوري ميتونم اتفاقات و
فضاهاي داستان رو خيلي عيني لمس كنم يعني با غمهاش غمگين بشم و با شاديهاش شاد واز اتفاقات هيجان انگيزش به هيجان بيام انگار براي خودم اتفاق افتاده
فعلا دارم كتابي ميخونم كه شخصيت اصليش يك زن بسيار قوي و متكي به نفسه كه در برابر مشكلات خودشو نمي بازه الان احساس ميكنم كه قوي ترين دختر روي زمين هستم هيچ كس نمي تونه منو از تصميماتي كه براي زندگيم گرفتم منصرف كنه و هيچ كس هم نمي تونه مانع رسيدنم به چيزهايي كه ميخوام بشه حتي اگر اون شخص مادرم باشه
اين كتابي كه ميخونم تاريخش بر ميگرده به حدود 200 سال پيش ،يعني زنان غربي از 200 سال پيش حركتشون رو براي احقاق حقوقشون شروع كردند در حاليكه همون زمان زنان كشور ما خودشون رو با 7 دست لباس و چارقد و چادر پوشونده بودن و حق بيرون اومدن از اندرونيها و حرمسراها رو نداشتن حتي الان هم كه 200 سال از اون موقع گذشته بازم زنان ما اجازه خيلي از كاها رو ندارن يا نميخوان كه داشته باشن چراشو همتون خوب ميدونيد نگيد كه بايد موند و تغيير داد من يكي كه از اين جماعت ايراني چشمم آب نمي خوره مخصوصا از اين جمعيت نسوان كه واقعا امان از دستشون
واي امروز باز از اون روزهاييه كه آروم و قرار ندارم دلم ميخواست تو يه كشور آزاد بودم اونوقت الان يه لباس خوشگل راحت ميپوشيدم با كفشاي خوشگلتر از اون البته بدون جوراب واي خدايا چقدر از جوراب متنفرم بعدش موهامو باز ميكردم كه تو باد برقصن بعدش ....
خوب ديگه رويا بافي بسه اين تصميم آخرمه نمي تونم اينجا بمونم بدرد من نمي خوره بايد از اينجا برم يه جاي دور دور جايي كه هيچ كس بخودش حق نده كه تو كار ديگري دخالت كنه

Monday, September 02, 2002

وقتي سلولهاي خاكستري مغزم تصميم ميگيرن مسابقه فوتبال بدن
هنوز بهبودي تو وضعيت بيمارهامون بوجود نيومده تازه بعضي ها حالشون بدتر هم شده فكر نكنم بيمارستان
وبلاگشهرمون توان رسيدگي به اينهمه مريض رو داشته باشه تازه دكتر هم كه نداريم واي نه همين الان يه آمبولانس ديگه با چند تا مريض جديد اومد نويسنده هاي وبلاگ عمومي هم اكثرا مريض شدن چون خيلي وقته خبري ازشون نيست نمي دونم بايد چي كار كرد
احساس ميكنم سلولهاي خاكستري مغزم تبديل شدن به آدم كوچولو و يه مسابقه فوتبال درست و حسابي تو مغزم راه انداختن مسابقه بين تيم سلولي سياه و تيم سلولي سفيد بقيه سلولها از مخچه و بصل النخاع و نخاع هم اومدن تماشاي اين مسابقه بدون داور و دارن تيم مورد علاقشون رو تشويق ميكنن قلب بيچارم هم شده گزارشگر گوش كنيد الان داره ميگه :
آهان توپ زير پاهاي تيم سياه ميره به طرف دروازه تيم سفيد آماده براي شوت اوه ولي نه ياران سفيد پوش توپ رو صاحب ميشن با سرعت تدارك يه ضد حمله ميبينند و.....
خلاصه اوضاع حسابي شير تو شيره سلولهاي بقيه نقاط بدنم هم كه ديدن فعلا همه سرشون به مسابقه گرمه دارن از زير كاراشون در ميرن و هركدوم ساز خودشونو ميزنن بعضيهاشونم دارن حسابي شورشو درميارن نمونش سلولهاي سياتيكن كه دعواشون شده و هر كدوم دارن ازيه طرف سر طنابو ميكشن البته بقيه هم دست كمي ندارن
فقط يه راه براي پايان اين مسابقه مسخره و برگشتن اوضاع به وضعيت عادي وجود داره اونم اينه كه .....
بگذريم امروز هم خيلي دري وري گفتم ولي خوب چي كار كنم دست خودم نيست اگه شما هم يه مسابقه فوتبال تو مغرتون بپا بود وضعيتتون الان بهتر از من نبود
قلب : گللللللللللللل تيم سفيد تونست اولين گل رو وارد دروازه تيم سياه كنه عجب گلي بازي 1 بر هيچ به نفع تيم سفيد

Sunday, September 01, 2002

شيوع يك بيماري مسري خطرناك در وبلاگشهر
نمي دونم امروز چه خبره ولي اينطور كه بوش مياد يه بيماري سخت افسردگي بين وبلاگ نويسها بخصوص از نوع خانومشون شيوع پيدا كرده ،
امروز به هر كسي كه سر زدم يه غمي داشت كه ازش شكوه كنه
چيز جالبيكه تو همه نوشته هاي دخترهاي وبلاگ نويس مشترك بود بيان يك نوع نياز بود يه خواهش
احساس كردم همه ما دخترها مثل پروانه هاي رنگي قشنگي ميمونيم كه تو دام يه عنكبوت بزرگ گير افتاديم و دستها و پاهامون رو با تار محكم بستن حتي دهنامون رو چندتا از ما به هر ترتيبي كه بوده بند دهانمون رو باز كرديم و داريم از طرف همه حرف ميزنيم داريم از يه درد مشترك ميگيم ولي مثل اينكه هيچ كس حرف ما رو نمي فهمه اگر هم كساني باشن كه بفهمن به كمك ما نميان شايد بايد خودمون خودمون رو از شر اين دام رها كنيم ولي اينكار خيلي سختيه هيچ دلم نمي خواد پسرها رو بچه عنكبوتهايي تصور كنم كه براي نابود كردن ما ميان دلم ميخواد اونها پروانه هاي شجاع و جنگجويي باشن كه براي نجات ما حاظرن با عنكبوت سياه زشت بجنگن بعد با همكاري هم عنكبوترو بكشيم و تمام تارهاشو تيكه تيكه كنيم
باز دوباره دارم چرت و پرت ميگم فكر كنم اين بيماري مسري در من بصورت ديوانگي خودشو نشون داده بهتر هر چه زودتر دواي دردمو پيدا كنم (البته كه خوب ميدونم دواي دردم چيه ;))