Wednesday, August 21, 2002

بازنده
امروزكه داشتم تو وبلاگشهر ميگشتم سري هم به خونه نداي عزيز زدم و مهمونه ناخوندش شدم از ميون حرفهاي قشنگش اين جمله توجهمو خيلي بخودش جلب كرد مي خوام با اجازش اين جمله رو تو وبلاگم بنويسم و در موردش حرف بزنم
جمله ندا اين بود : بازنده كسيه که قلبی رو بشكند . چون اين روزها يافتن قلبی که برات بطپه ، تقريباً نايابه



Tuesday, August 20, 2002

كوپه ابتدايي قطار مترو يا حمام زنانه
پله هاي ورودي ايستگاه مترو رو سه تا يكي اومدم پايين كف سنگي سالن ورودي رو با سرعت طي كردم روسريم تقريبا از سرم افتاده بود با يه دستم روسريمو نگه داشته بودم و با دست ديگم كيفمو و كتابهايي كه دستم بود به هر بدبختي بود بليط رو به متصدي مترو دادم از نگاههاي متعجب مردم خندم گرفت زني آهسته به بغل دستيش گفت خارجيه! بهشون توجهي نكردم امروز واقعا ديگه شورشو در آورده بودم ساغت 11 بود و من هنوز سر كارم نرسيده بودم خوشبختانه به قطار رسيدم و وارد كوپه اول كه مخصوص خانهاي محترمه است و ورود آقايان محترم به آن اكيدا ممنوع است شدم يكم كه حالم جا اومد از ديدن وضع داخل كوپه و همهه اون تعجب كردم تا حالا اين موقع روز با مترو جايي نرفته بود تعداد زنها خيلي خيلي زياد بود هر كسي هم داشت كار خودشو ميكرد يكي با بغل دستيش بلند بلند در مورد مادر شوهرش حرف ميزد و يكي با تسبيح صلوات ميفرستاد و اون يكي به بچه اش شير ميداد و خلاصه تو همين گير و دار توجهم به يه زن كولي جلب شد كه با قيافه عجيب غريبش به من خيره شده بود بعد كم كم نزديكتر اومد و گفت:
خانم فالت بگيرم ؟ گفتم نه مرسي من به اين چيزها اعتقاد ندارم
پرسيد شوهر داري؟ گفتم نه
دوباره با سماجت گفت مي خواي يه طلسمي بهت بدم كه بختت باز شه ؟ گفتم نه ممنون لطف ميكنيد اگه بريد سراغ يكي ديگه و راحتم بگذاريد خلاصه به هر بدبختي بود دكش كردم هنوز نفس راحتي نكشيده بودم كه از بخت بد تو ايستگاه بعدي كه از اقوام بسيار بسيار دورمون سوار شد كه البته بسيار بسيار هم پرچونه تشريف داشتن
چشمتون روز بد نبينه كلي سين جينم كرد و من بيچاره مجبور شدم تن به يه بازجويي درست و حسابي بدم با سوالاتي كليشه اي مثل اينكه چند سالته، درست تموم شده ، چي كار ميكني و.....كه البته تمومي هم نداشت يكم شك كردم بعد يادم افتاد كه اي دل غافل اين خانم 4-5 تا پسر داره كه همه جا براشون دنبال زن ميگرده سعي كردم يجوري از دست اونهم در برم
فضاي كوپه قطار ديگه برام قابل تحمل نبود خدا خدا ميكردم كه زودتر به مقصد برسم
تو همين گير و دار ياد كتابي افتادم در مورد حموم زنونه هاي قديم و بازار داغ فال و فالبيني و عروس و شوهر يابي و كلي كار ديگه ديدم نمونه اون حمومها الان اينجاس درسته كه شكل تغيير كرده و مدرن شده ولي افكار هنوز همون افكاره
تو ايستگاه بعدي به سرعت از قطار پياده شدم با تمام سرعت از اونجا فرار كردم ديگم قول ميدم صبحها زودتر بيام بيرون كه به سانس حموم زنونه مترو بر نخورم

Monday, August 19, 2002

اعترافات تكان دهنده من
نمي دونم چرا اينطوريه ولي بايد اعتراف كنم كه خيلي خيلي احتياج دارم به محبت كردن و مورد محبت قرار گرفتن مثل يه آدم تشنه كه تو يه صحراي خشك و گرمه و دنبال آب ميگرده
با خودم فكر ميكنم نكنه كمبود محبت دارم ولي نه من دختري هستم كه از بچگي هرچي خواستم داشتم و از هيچ محبتي هم بي نصيب نبودم پس اين حالم هيچ ربطي به عقده هاي رواني و كمبودهاي روحي نداره
اصلا نمي دونم چرا اينقدر براي گفتن و بخصوص شنيدن د وكلمه ساده دوست دارم يا كلمه هاي ساده و صميميه ديگه مثل اون اينقدر بيتابم؟
بازم نمي دونم چرا اينقدر از نوازش كردن و نوازش شدن لذت ميبرم در حاليكه خيلي از دخترها از اينكار متنفرن يا لااقل اينطور ادعا ميكنن؟
خيلي عجيبه نه؟
شايد باور نكنيد ولي براي من هيچ هديه اي تو دنيا زيباتر و لذت بخشتر از دو كلمه جادويي دوست دارم و يه آغوش گرم كه محكم بغلم كنه و دستهايي گرمتر كه نوازشم كنن و لبهايي
گرمتر از اون كه محكم ببوسندم نمي تونه باشه
:)) نمي خواد بگين اين يكي رو خودم ميدونم من يه دختر عجيب غريبم كه از ابراز احساسات و بيان نيازهاش ابايي نداره ، يه دختر ديوووووووووووونه