Saturday, May 25, 2002

طبق ساير آخر هفته ها اين هفته هم فرصتي براي وبلاگ نويسي نداشتم
اتفاقت جالبي افتاد مهمترينش اين بود كه كميته منرو با برادرم و دختر دايي و پسر داييم گرفت پنجشبه چهار تايي رفته بوديم بيرون كه كمي با ماشين بگرديم و شب هم بريم شام بخوريم در حين گشت و گذار در خيابان فرمانيه يه متور نيروي انتظامي جلوي مارو گرفت ما هم كه انگار دنيا رو بهمون داده باشن از خوشحالي اينكه الان حسابي حال طرف رو ميگيريم و كمي خوش ميگذرونيم نگه داشتيم ماموره پاده شد و اومد و از پسر داييم كارت ماشين خواست بعد هم سوالات معمولشو شروع كرد كه همتون ميدونين بعد از اينكه فهميد كه ما باهم فاميل هستيم( البته بعد از اينكه همون گواهينامه هامونو نشونش داديم) كلي پكر شد دلم سوخت آخه اون شب از نون خوردن انداختيمش يارو با خودش فكر كرده بود كه چه لقمه چرب و نرمي
پيدا كرده و ميتونه كلي بتيغه
بر جالب ديگه اينكه ديروز تو روزنامه حيات نو با يكي از آيات عظام مصاحبه كرده بود در مورد سوزاندن يك دختر و نوزاد نامشروعشو توسط خانوادش در يكي از شهرستانهاي ايران اين مصاحبه خيلي جالب بود چون ايشون درش گفته بودند كه وقتي دختر و پسري بهم علاقمندند و هردوشون هم نيتشو حقيقيه حتي اگه عقد هم نشده باشن اگر صاحب فرزندي بشن فرزندشون نامشروع نيست يعني اصل اون چيزيه كه اون دو تو دلشون دارن
كه خوب اين موضوع خيلي جالبه

Tuesday, May 21, 2002

ديروز كار خبر نگاريمو با يك گزارش از وبلاگهاي شروع شده ا حرف الف آغاز كردم كاره خيلي خيلي جالبيه ازش لذت ميبرم خوندن نظرات ديگران و آشنا شدن با طرز فكرشون خيلي سرگرم كننده است
امروز صبح وقتي داشتم ميومدم سر كار يه پسر بچه دست فروش از اونهايي كه دامنتو ميگيرنو ول نمي كنن كه خانم تو رو خدا از من آدامس بخر بمن گير داد
يه پسر كوچولو و خيلي با نمك و شيرين زبون بود با كلي چرب زبوني ميخواست راضيم كنه كه ازش آدامس بخرم و ميگفت اين دو تا رو ازم بخر ميخوام برم سر درسم من هم كه حس خبرنگاريم گل كرده بود وجدي جدي فكر كرده بودم كه خبرنگارم شروع كردم باهاش حرف زدن و خلاصه نيم ساعتي با اين بچه حرف زدم غافل از اينكه دير ميرسم سر كار نميدونم بايد براي اين بچه ها چه كار كرد آيا بايد بهشون كمك كرد يا نه بيتفاوت از كنارشون گذشت واقعا نمي دونم

ديروز كار خبر نگاريمو با يك گزارش از وبلاگهاي شروع شده ا حرف الف آغاز كردم كاره خيلي خيلي جالبيه ازش لذت ميبرم خوندن نظرات ديگران و آشنا شدن با طرز فكرشون خيلي سرگرم كننده است
امروز صبح وقتي داشتم ميومدم سر كار يه پسر بچه دست فروش از اونهايي كه دامنتو ميگيرنو ول نمي كنن كه خانم تو رو خدا از من آدامس بخر بمن گير داد
يه پسر كوچولو و خيلي با نمك و شيرين زبون بود با كلي چرب زبوني ميخواست راضيم كنه كه ازش آدامس بخرم و ميگفت اين دو تا رو ازم بخر ميخوام برم سر درسم من هم كه حس خبرنگاريم گل كرده بود وجدي جدي فكر كرده بودم كه خبرنگارم شروع كردم باهاش حرف زدن و خلاصه نيم ساعتي با اين بچه حرف زدم غافل از اينكه دير ميرسم سر كار نميدونم بايد براي اين بچه ها چه كار كرد آيا بايد بهشون كمك كرد يا نه بيتفاوت از كنارشون گذشت واقعا نمي دونم

Monday, May 20, 2002

نمي دونم الكي چرا اينقدر خوشحالم از خدا واقعا متشكرم كه به من آرامش داد
راستي ديشب يه خواب بانمك ديدن خواب ديدم توي جمع وبلاگ نويسهاي فارسي هستم خلاصه خيلي خنديديم :)