Saturday, February 22, 2003

شیرین باز تصمیم میگیرد
امروز داشتم کتابی میخوندم از آثار فیسوفان , شاعران و نویسندگان بنام که خیلی جالب بود یک متن کوتاه از جبران خلیل جبران هم توش بود که خیلی بنظرم پر مفهوم اومد و اونهم این بود که :
خدایا بمن توفیق بده که بپذیرم هر آنچه را که نمی توانم تغیر دهم و تغییر دهدم هر آنچه را که میتوان تغیر دهم و بمن بیاموز که انتظار نداشته باشم دنیا و مردمانش مطابق میل من رفتار کنند
( البته شاید این عین نوشته کتاب نباشه چون هرچی که یادم بود نوشتم)
راستی امروز یه تصمیم جدید گرفتم و اونهم یادگیری دف و آوازه مدتی بود که میخواستم در زمینه موسیقی یه سازی رو شروع کنم ولی نمی تونستم تصمیم بگیرم که چه سازی پیانو بنظرم زیادی اشرافی میومد , ویالون هم زیادی تخصصی بود , گیتار هم که خیلی قرتی بازیه ولی دف هیچ کدوم از عیبهای بالا رو نداره به اضافه اینکه خیلی روحانیه یعنی یه حالت خلسه روحی و آرامش ایجاد میکنه که من خیلی بهش احتیاج دارم
صدای دل انگیزی که از برخورد انگشتان دست به دف ایجاد میشه چنلن آدم رو از خود بیخود میکنه که برای لحظاتی دنیا و تمام مشکلاتش از یاد میره مخصوصا که این دف نوازی همراه باشه با زمزمه علی مولا علی مولا علی جان , علی مولا علی مولا علی جان ..............

Thursday, February 20, 2003

شور عشق

دیشب مراسم نامزدی دوست عزیز , همبازی و همپای تمام خاطرات کودکی , دختر داییم کوچولوم زهرا بود
مراسم سنگین و در عین حال بامزه و شیرینی بود , فکر میکنم این گرمای عشق بود که تو فضا منتشر شده بود در دل تک تک آدمهای اونجا نفوذ کرده بود و یه حس خاصی بوجود آورده بود
قبل از دست کردن حلقه برای آرامش خیال بزرگترهای مجلس که دارای اعتقادات مذهبی سنتی بودند خطبه عقد جاری شد البته بصورت موقت یعنی شش ماهه جالب اینجا بود که این خطبه دو کلمه بیشتر نبود قبلتو قبلتو (اگه اشتباه نکنم) یعنی دو طرف باید رضایت خودشون رو اعلام کنند و بقیه حرفها که به زبان فارسی هم بیان شد یکسری شاخ برگه که عاقدین اضافه میکنند در واقع یکسری دعاهای خاصه , جالبه بهمین راحتی با خوندن دو کلمه همه دیوارها و حجابهای بین دو نفر برداشته میشه و در واقع محرم هم میشن من که سر در نمیارم ولی فکر میکنم که این عشق و خواست قلبی دو طرفه که اونها رو محرم هم میکنه و شریک بی بدیل همه لحظات خوب و بد زندگی , خطبه عقد هم برای اعلام این عشق و در واقع پیوند به سایرینه تا این زوج رو به رسمیت بشناسند , حالا که خوب فکر میکنم میبینم که اشکالی هم نداره تازه یجورایی هم قشنگه چون فضای روحانی ایجاد میکنه مخصوصا وقتی که همه از ته دلشون برای خوشبختی این زوج جوان دعا میکردن من یکی که طبق معمول گریه ام گرفت
بعد از مراسم حلقه دست کنون و اجرای مراسم گل بسر عروس داماد ببوس ( دختر داییم از بس ذوق زده شده بود نگذاشت یکم بهش اصرار کنیم ) محسن شعری رو که برای زهرا و برای در واقع آمدن بهار زندگی مشترکشون سروده بود خوند که خیلی تاثیر گذار بود

عشق این دو عشق زیبا و کاملی بود که با وجود همه اختلافات مالی و فرهنگی و چمیدون طبقاتی با درک و درایت بالای خانواده عروس ( مخصوصا دایی عزیزم ) به وصال انجامید , خیلی از عشقهای اینگونه حتی کهنه تر وجود داره که بخاطر کارشکنیهای اطرافیان سرد میشه و این بنظر من بزرگترین جنایته


وقتی دو نفر از نظر روحی و فکری بهم میخورن و علاقمندن چرا باید بخاطر مسائل پیش پا افتاده ای مثل مادیات جلوشونو گرفت , البته نظر بزرگترها محترمه ولی اگر منطقی و درست باشه مثلا طرف دارای مشکلات اخلاقی باشه و یا اینکه آدم متزلزل و شکننده ای باشه یا نمی دونم مثلا اختلاف سنی غیر متعارفی بین دو طرف باشه و یا اختلافات خیلی خیلی بزرگ اعتقادی , مذهبی دیده بشه حتی اگه یکی از دو طرف قبلا متاهل بوده و جدا شده موضوعیه که برای خیلیها مهمه و در واقع موضوع بسیار مهمی هم هست چون بالاخره مشکلاتی ایجاد میکنه ولی بنظر من در بقیه موارد مخصوصا کم دار بودن یکطرف نمی تونه دلیل منطقی باشه
به هر حال از صمیم قلبم برای محسن و زهرا آرزوی خوشبختی میکنم و از خدا میخوام که عشقشون رو مداوم و روز بروز گرمتر کنه ( در ضمن ما رو هم فراموش نکنه به ما هم توفیق عشق ورزیدن و از عشق دیگری سیراب شدن و ازدواجی اینچنین روحانی و عزمی جزم و شجاعت در تصمیم برای شروع زندگی مشترک و پایداری و استواری در لحظه لحظه اون و آتش عشقی همیشه روشن و فروزان عطا فرماید آمین)

Tuesday, February 18, 2003

دیشب حالم خیلی بد بود دلهره عجیبی داشتم , قلبم با چنان سرعتی میزد که حس کردم الانه که سکته کنم از نیمه های شب حالت تهوه هم به دلشورهه اضافه شد معجونی شد که نگو و نپرس خلاصه تا صبح نخوابیدمالانم که پاشدم میبینم نیم متر برف اومده پس امروز کار تعطیله دیگه اشتباه پریروز رو نمی کنم
انگار الان یکمی بهتره

Sunday, February 16, 2003

برف وقت نشناس
الان ساعت هفت و نیم صبحه و من باید طبق معمول تو راه اداره باشم ولی بارش یه برف سمج چشبناک لیز ایزی باعث شد که تا سر کوچه برم و برگردم
محض رضای خدای یه ماشین هم پیدا نمیشد که مثل آدم بتونه برن پایین همه ماشینها روی برفها میرقصیدن و یه گوشه متوقف میشدن
منم که دیدم اوضاع اینطوری و اگه بخوام پیاده برم امکان زیاده دستی پایی کمری چیزی رو از دست بدم برگشتم خونه منتظر آژانسم که اونم بخاطر بارندگی فعلا ماشین نداره
ولنتاین هم گذشت ما که جایی نرفتیم اگه شما رفتید خوش بحالتون
دیروز یه اتفاق جالب افتاد تو امتیاز بندی کاری من نفر دوم شدم از این موضوع خوشحالم ولی خوب در کل روز هیجان انگیزی نبود
خوب بهتره برم الان دیگه آژانس میاد تا بعد