Saturday, October 26, 2002

پر کاری و هزار دردسر
اینروزها از کار زیاد وخستگی وقت ندارم یه گردش درست و حسابی تو وبلاگشهر بکنم دلم خیلی برای همسایه های عزیز تنگ شده برای نوشته های شاعرانه , عاشقانه , عرفانی , داستانی , آموزنده و حتی شعر
دلم لک زده برای یه گزارش مفصل تو وبلاگ عمومی دادن و از اول تا آخر لیست و مرور کردن
امان از دست این جن خونگی من که امروز دیگه حسابی غوغا کرده اول از همه اینکه صبح منو بجای ساعت شش ساعت پنج از خواب بیدار کرده وکلی حالم رو گرفته دوم اینکه هواسم رو پرت کرده و باعث شده یه کپسول گنده رو بدون آب قورت بدم و بصورت افقی تو مریم گیر کنه عجب بدبختی شده ها , آخر از همه و شاهکار تر از همه هم گیر کردن گوشواره تو گوش چپم بود که باعث شد کلی برا بیرون آوردنش بدبختی بکشم
الان هم بهتره تا دست گل جدیدی به آب نداده برم بخوابم دیگه برای امروزش کافیه
راستی ما یه همکار هندی داریم اسمش مستر ویجیه خیلی با نمکه به قرغوروت ( دیکتشو بلد نیستم ) میگه کرکوروت , در ضمن امروز یه آقای خوش تیپ ایتالیایی اشتباها اومده بود تو دستشویی خانمها و با مونا که داشت آرایش میکرد روبرو شده بود بیچاره کلی جا خورده بود و با زبان بی زبانی کلی از مونا معذرت خواسته بود جای ما خالی اگه اونجا بودیم کلی خندیده بودیم

Tuesday, October 22, 2002

نشست ویژه حل اختلافات
دیروز سر میز ناهار تو شرکت نشست ویژه ای با حظور همه دوستان پیرامون اختلافات بوجود آمده میان بهاره و شوهرش تشکیل شد اصل ماجرا از این قرار است که بهاره یکی از بچه های واحد ما که در طبقه پنجم شرکت واقع است با یکی از عناصر نفوذی طبقه سوم بصورت رسمی نامزد کرده و یکی دو ماه دیگه قراره عروسی کنند ولی همچی بفهمی نفهمی بهاره دختر سختگیریه و یه چیزهایی الکی براش خیلی مهمه اون عنصر نفوذی بیچاره هم تا به حال به هر سازی که بهاره خانم زدند رقصیده حتی حاضر شده مهریه به اندازه سال تولد بهاره خانم یعنی هزار و سیصد و پنجاه و هفت باشه یا عروسی در فلان هتل گران قیمت برگزار بشه و یا ....
ولی مثل اینکه تمام این کارها باز هم نتونسته بهاره رو راضی کنه و بقول خودش همه این کارها وظیفشه و باید میخ رو از همین اول محکم کوبید و از این حرفهای خاله زنکی , خلاصه دیروز بهاره خانم سر یک موضوع بسیار احمقانه و الکی با شوهرش قهر بود و بر خلاف همیشه که سر میز ناهار روبروی هم میشستند دیروز پشت به اون نشست (آخه این عناصر طبقه سومی همیشه عادت دارن میز روبروی ما بشینند)
بنابراین اجلاس فوق العاده ای برای حل این اختلاف تشکیل شد همه صاحبنظران و اندیشمندان هم جمع بودند و نظر میدادند جالب اینجا بود که اکثریت غریب به اتفاق هم نظری مشابه بهاره در مورد محکم کوبیدن میخ و چکش و از این چیزها داشتن حس کردم نکنه من مشکلی دارم که از میخ و چکش و دریل و از این چیزها هیچ سر در نمیارم ولی خودمونیمها با اینکه خیلی دوستشون دارم ولی حرفهاشون خیلی غیر منطقی و احمقانه بود انگار میخوان برای یه جنگ تمام عیار لشگر کشی کنن
خلاصه بعد کلی بحث و تبادل نظر چون توافقی بین حظار صورت نگرفت بناچار بحث شیرین بجنگ تا بجنگیم تمام و شد و جاشو به بحثهای جالبتری مثل تعداد بچه و فاصله سنیشون با هم فاصله سنی ایده آل بچه ها با پدر و مادر و بهم ریختن هیکل در زمان بارداری و زایمان و مشکل پیدا کردن پرستار بچه قابل اعتماد و سن درست مهد کودک گذاشتن بچه و از این جور چیزها داد که واقعا خنده دار و سرگرم کننده بود
در پایان هم شرکت کنندگان قطعنامه ای صادر کردند مبنی بر اینکه یه بچه کمه لوس میشه دو سه تا خوبه با فاصله سنی یکی دو سال در ضمن فاصله سنی ایده آل بین اولین بچه و پدرش با رای اکثریت بین سی تا سی و دو سال تمام بدون چک و چونه و با مادر بین بیست و شش تا بیست و هشت سال تصویب شد , برای بهم نریختن هیکل جمعی از اندیشمندان پیشنهاد کردند از پرورشگاه بچه بیارن و بزرگ کنن ولی جمعی دیگر بشدت با گروه اول مخالف کردند و موضوع رژیم و ورزش رو به عنوان راهکار اساسی در این زمینه معرفی کردند , چون پرستار قابل اعتماد هم اینروزها پیدا نمیشه پس قرار شد بچه ها تا سنی که بتونن برن مهد کودک و با توجه به این موضوع مهم که نوه بسیار بسیار شیرین تشریف داره و این بزرگترین جنایته که مادربزرگها از نوه های دلبندشون دور بمونن , خونه مادر بزرگهای مهربون بزرگ بشن و از چهار یا پنج سالگی برن مهد کودک
من در همین جا میخواستم از همه شرکت کنندگان در این اجلاس که با راهنماییهای خردمندنشون ما رو مستفیذ کردند تشکر کنم واقعا اگه این جلسه دیروز برگزار نمی شد من نمی دونستم با وجود ایهمه مشکلات مختلف در زمینه بچه داری چه خاکی باید سرم میریختم

Sunday, October 20, 2002

وقتی یه جن خونگی شوخیش میگیره
وای که امروز چقدر خسته شدم آخه از ساعت شش صبح تا حالا همینطوری دارم کار میکنم راستی هیچ دقت کردین هر وقت آدم دیرش میشه اتفاقاتی میوفته که باعث میشه دیرتر هم بشه امروز صبح یه نمونش بود بیشتر از پنج دقیقه از وقت گرانبهای صبحم رو تو اتاقم مشغول گشتن دنبال مقنعه بودم هرجایی که فکرشو میکردم دیدن زیر مانتو مو ده بار دیدم ولی نبود که نبود وقتی اومدم مانتومو بپوشم یدفعه از زیر مانتو افتاد زمین خیلی عجیبه نه ؟ یاد یکی از کتابهای هری پاتر افتادم که توش نوشته بود جنهای خونگی برای اینکه مشنگها (یعنی ما آدها ) رو اذیت کنن بعضی از وسایلشونو قایم میکنن بعد از اینکه اون مشنگ بیچاره حسابی کلافه شد برش میگردونن احتمالا یکی از این جنهای خونگی امروز با من شوخیش گرفته بود چون علاوه بر قایم کردن مقنعه تا سوار تاکسی شم هنوز دو قدم هم راه نرفته بود که خیلی الکی با یه ماشین دیگه تصادف کرد حالا خر بیار و باقالی بار کن ولی به کوری چشم او جن خونگی من امروز به موقع رسیدم شرکت هرچند که دم در هم کلی دنبال کارتم گشتم تا ساعت ورود بزنم
از خستگی زیاد دارم دری وری میگم راستی چقدر عالی بود الان یکی آدم رو ماساز میداد مگه نه؟ من که خیلی دوست دارم مخصوصا بعد از یکروز کاری سنگین در حالیکه ....