Saturday, August 31, 2002

چون اين نوشته آزارم ميداد تصميم گرفتم پاكش كنم ;)

Wednesday, August 28, 2002

تنوير افكار عمومي
در راستاي طرح شفاف سازي افكار عمومي بايد بگم كه البته مطلب ديروزم بيشتر جنبه طنز داشت تا جدي
حالا از جنبه طنزش كه بگذريم منظور من از خواستگاري اين نبود كه دخترها بلند شن گل و شيريني بخرن برن خونه پسر جلوي همه افراد خانواده ازش خواستگاري كنن بلكه منظور اين بوده كه يه جوري تو خلوت دو نفره اين قضيه مطرح بشه ، صرفا به عنوان يه سوال ، بعد از توافق طرفين ساير مراسم بصورت عادي برگزار ميشه ، يعني آقايون هم از لذت خواستگاري رفتن بي نصيب نميمونن و اصلا از اعضاي خانواده طرفين كسي نمي فهمه كه دختر اول خواستگاري كرده كه بخواد مخالفت كنه
ديروز كه با دوستم براي يه گفتگوي دونفره رفته بوديم يه جاي خلوت در مورد همين موضوع كلي شوخي كرديم و خنديديم يه چيز با مزه اي كه گفت اين بود كه حتما بايد پسر بيچاره چايي هم بياره فكر كردم ديدم تصورش هم واقعا مسخره و خنده داره نه؟ حالا ما ميگيم تساويه حقوق زن و مرد ولي معنيش اين نيست كه مردها تبديل به زن بشن و زنها تبديل به مرد يكارهايي صرفا زنونه است و انجام دادنش از طرف مردها مسخره ، حالا نريزيد سرم بگيد در اعماق افكارت حرفهاي سنتي حك شده ، خوب راست ميگم ديگه ما كه فمينيست نيستيم
راستي يه چيز ديگه بايد اعتراف كنم كه دوستم واقعا پسر فوق العاده ايه من خيلي از ايده هامو از حرفهايي كه با هم ميزنيم يا تجربياتي كه از بودن با هم كسب ميكنيم ميگيرم واقعا ازش ممنونم

Monday, August 26, 2002

يه چراي مردونه؟
اگه از يه دختر بپرسيد مهمترين آرزوي زندگيش چيه به احتمال خيلي خيلي زياد جواب ميده ازدواج
نمي دونم چرا اينطوريه ولي ميل به ازدواج و تشكيل خانواده بين زنها خيلي قويه حتي زنها بد كاره و همه جايي هم در نهايت آرزو دارن ازدواج كنن و تشكيل يه زندگي آروم و راحت رو بدن
ولي نقطه مقابلش مردان باز نمي دونم چرا اينقدر با ازدواج مخالفن و ازش فرار ميكنن در واقع سعي ميكنن تا جايي كه ميشه از اين كار دوري كنن و دم به تله ندن
متاسفانه امروز حس جامعه شناسي و مددكار اجتماعي و روزنامه نگاري و فضولي و ... در من گل كرده و مي خوام اين سوال رو مطرح كنم كه دلايل آقايون محترم براي فرار از ازدواج چيه به عبارت ساده تر( بابا حرف حسابتون چيه كشتيد مارو (شوخي بودها))؟

Sunday, August 25, 2002

من دوباره برگشتم
باز دوباره خودم هستم چقدر احساس سبكي ميكنم در چند روز گذشته القائات بقيه و حوادثي كه همينطور پشت سر هم پيش اومد باعث شدند كه افكار كهنه و قديمي من كه يجورايي خودشونو اون ته ته هاي دلم غايم كرده بودند دل و جراتي پيدا كنن و خودشونو نشون بدن و دست به يه شورش يا كودتاي دروني بزنن متاسفانه در اون شرايط من غافلگير شدم و اسير افكار كهنه اونها هم منو به يه جاي دور دور تبعيد كردند يه صحراي خشك و خالي اونجا زندوني اين افكار پليد شدم و تحت شكنجه اونها قرار گرفتم اولش افكار پليد خيلي خوب پيش اومدن و شكنجه هاشون كم كم داشت منو از پا در مياورد ولي كم كم ضعيف شدن من هم خوشبختانه تو يه موقعيت مناسب تونستم از دستشون فرار كنم و برگردم و همشونو از مسند قدرت و سلطنت جسمم پايين بكشم و دونه دونه اعدامشون كنم تا يه وقت دوباره سر به شورش نگذارن
تجربه ترسناكي بود ولي فكر كنم ميارزيد چون باعث شد براي هميشه از دست اون افكار راحت بشم
ولي بجاش كلي چرا تو ذهنم شكل گرفته مواظب باشيد چون بزودي همتون رو چرا بارون ميكنم ;)