Saturday, November 23, 2002

ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا دلم خیلی تنگه

Thursday, November 21, 2002

کالبد شکافی تنهایی
اینروزها بازار کلاسهای روانشناسی و پرورش فکر و چمیدونم تکنیکهای درست فکر کردن و ... حسابی داغه پس حالا که اینطوره چرا من کلاس نگذارم وسخنرانی نکنم
امروز بحثی داریم پیرامون تنهایی با حضور خانم دکتر شیرین فوق تخصص روانشناسی کودک , نوجوان , جوان , میانسال و بالاخره کهنسال
قبل از هر چیز لازم میدونم که این مطب رو گوشزد کنم که موضوع بحث امروز رو از همکار عزیزم لیمو ترش کش رفتم چون بنظرم موضوع خیلی مهمی اومد و فکر کردم همیشه دو یا چند تا فکر و نظر بهتر از یکی میتونه مطالب رو باز کنه امیدوارم از دستم شاکی نشه
و اما اصل مطلب یعنی تنهایی مشکلی که همه ما یه زمانی باهاش درگیر بودیم شاید هنوز هم هستیم , وقتی نگاهی به سیر تکامل جسمانی آدمها ( یعنی خودم ) میکنم میبینم که هر چی که بزرگتر میشم به همون اندازه نیازم به برقراری ارتباط با دیگران بیشتر میشه ولی باز هم میبینم که با وجود این میل هر به نسبت دیروز تنها تر میشم
اما چرا ؟
من اشکال رو از محدود شدن روابط میبینم یعنی آدمها تا وقتی که دوران کودکی رو میگذرونن بدون هیچ محدودیتی با افراد زیادی ارتباط برقرار میکنن چه همجنس و چه غیر همجنس بتدریج با افزایش سن این ارتباطها محدوتر میشه یعنی ارتباطها با جنس مخالف بتدریج بدلایل روحی و شاید هم فشارهای خارجی کم و کمتر میشه و حتی زمانی عموما دوران بلوغ بدلیل فشار فوق العاده خانواده و جامعه ( حالا بدلایل مختلف مثل درس خوندن برای قبولی دانشگاه و یا حتی مضر دونستن این ارتباطات ) به صفر میرسه پس از همین جا مشکل شروع میشه آدمها کم کم بدلیل بیداری میل جنسی از ارتباط با همجنسانشون دلزده میشن , همین دلزدگی باعث میشه که از اونها هم دوری کنن و به یه دنیای تازه یعنی دنیای زیبای رویایی وارد بشن وارد شدن به این دنیا همان و آغاز تنهایی همان , آدمها ( من در مورد دخترها میتونم نظر بدم پسرها رو درست نمی دونم ) بسته به شرایط روحی و محیطیشون مدتی رو تو این دنیا میگذرانند , این دنیا اوایلش بسیار جذاب و آرامش بخشه , من خودم چند سالی تو این دنیا بودم اون وقتهایی که برای درس خوندن مجبور بودم تنها تو اتاقم بمونم دور از چشم مامانم میرفتم تو این دنیا و ساعتها همونجا میموندم بدون اینکه یه صفحه درس بخونم ( مامان بیچارم هم که خیال میکرد چه دختر درسخونی داره هی برام آب پرتغال و خوراکی میاورد ) با ورد به دانشگاه دنیای رویایی روز به روز جذابیشتش رو از دست داد و بالاخره ازش خارج شدم هرچی آدم دیرتر از این دنیا خارج بشه مشکلاتش هم بیشترمیشه
حالا یه مشکل جدید بوجود میاد مشکل برقرای دوباره ارتباط با همجنسها برقراری ارتباط ساده تره ولی هیچکدوم از این ارتباطها دیگه آدم رو راضی نمیکنه هنوزم هم حالت دلزدگی وجود داره بتنریج توجه آدمها به جنس مخالف جلب میشه ولی مشکلات بزرگی بر سر این راه وجود داره اول از همه اینکه باید یک نفر رو انتخاب کنی پس دقت و وسواس زیاد میشه , دوم اینکه دور از چشم دیگران ( خانواده , جامعه ) باید اینکار و انجام بدی , سوم اینکه (در مورد دخترها ) باید منتظر باشی که اون طرف پا پیش بگذاره (که البته من با این موضوع کاملا مخالفم ) آخر سر هم بعد از این همه بدبختی وقتی با کسی رابطه برقرار کردی همش باید مواظب باشی ازت سو استفاده نشه
خوب این قبیل ارتباطات محدود و سر سری با جنس مخالف تا مدتی آدم رو مشغول میکنه و ازسن بیست و سه , بیست و چهار سالگی این نوع روابط هم دیگه جوابگو نیست , آدم دنبال یه چیز دیگه میگرده یه رابطه محکمتر از اینجا به بعد (در مورد دخترها ) پسرهای همسن و سال جذابیتشون رو از دست میدن ( چه بخواهیم قبول کنیم چه نخواهیم دختر ها از نظر روحی و فکری دو سه سالی از پسرها جلوتر هستن برای همین هم با همسن و سالها شون مشکل پیدا میکنن چون مثل هم فکر نمی کنند و نیازهای یکسانی ندارن ) از این مرحله از زندگی به بعد فرد احساس تنهایی شدید میکنه , تو سرش معجونی از افکار و آرزوها داره امیال و خواسته های جدید و عجیبی به سراغش میان ولی عملا هیچ کاری نمی تونه انجام بده جز اینکه بهترین دوران زندگی یعنی جوونیش رو هدر بده
خیلی ها در ان دوران ازدواج میکنن و از این حالت برزخ نجات پیدا میکنن و تکلف زندگیشون روشن میشه (حالا چه خوب و چه بد ) بقیه تو روز برزو تو باطلاق این برزخ بیشتر فرو میرن , بتریج خشک و خشن میشن و متنفر از زمین و زمان و اگه راهی برای نجات خودشون پیدا نکنن وارد دنیای تنهایی ابدی میشن که بنظر من بدترین عاقبتیه که یه آدم میتونه پیدا کنه , سادگیه اگر تصور کنیم این فقط مخصوص دخترهاس درست که اکثریت آدهای تنهای ابدی دخترن ولی پسرها هم کم نیستند
خوب تا اینجا بحث رو داشته باشید تا بعد


Wednesday, November 20, 2002

تجربیات یک شب زنده داری
دیشب اصلا خوب نخوابیدم با اینکه امروز پنجشنبه است و تعطیله ولی ساعت 4 از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد , دیدم بهترین فرصته که تو سکوت رازآلود شب سری به وبلاگ شهر بزنم و دلی از عذا در بیارم
اتفاقا تجربه جالبی بود خوشحالم که نخوابیدم چون بعد از سر زدن به وبلاگهای آشنا یه وبلاگ جدید و از نظر من بسیار عالی پیدا کردم وبلاگی بنام لیمو ترش
اینطور که فهمیدم نویسنده این وبلاگ یه پسر دانشجوی تقریبا هم سن و سال منه که خیلی خوب مینویسه درک روانشناسی بسیار قویی داره
اولین مطلبی که ازش خوندم و خیلی بدلم نشست مطلبی بود با عنوان کوههای یخ تنهایی که همونطوری که از اسمش پیداس در مورد احساس تنهایی و معایب بیشمارش بود , نکته جالبی که تو نوشتش بود تاکید بر لزوم دوست داشتن و دوست داشته شدن بود نکته ای که بنظر من یکی از مهمترین نیازهای یه انسانه
نمی دونم چرا بعضی از آدمها اصرار دارن که این نیاز رو نادیده بگیرن و یا براش ارزشی قائل نشن یا حتی لگد مالش کنن , شاید بخاطر تجربه بد گذشته باشه یا عدم اطمینان و یا حتی خودپسندی و این خیال که خودشون از همه عالم و آدم بااتر و برترن و کسی که ارزش اونها رو داشته باشه خیلی نایابه , جالب اینجاست که این تیپ افراد ( چه دختر و چه پسر ) گیر افرادی میافتن که از خودشون از لحاظ شخصیتی و حتی ظاهری و اجتماعی بشدت پایین ترن , نمی دونم چرا ولی اکثر پسرهای این تیپی که دخترهای معمولی و حتی با موقعیتهای خوب رو نادیده میگیرن عاقبت گیر زنهای فاحشه و یا شدیدا سطحی و حتی با ظاهر بسیار بد میفتن , اکثر دخترهای این تیپی هم با یه مرد خیلی عادی ازدواج میکنن که هیچ کدوم از شرایط مورد نظر اوها رو نداره
فعلا یه نکته کوچیک دیگه از چیزهایی که دیشب خوندم بنویسم و برم بشینم یکم فکر کنم اون هم اینه که هیچ وقت از هیچ کسی محبت گدایی نکنید ممکنه اون شخص واقعا ارزشش رو نداشته باشه بعدا در مورد این موضوع مفصلا مینویسم

انتظار
اتظار , انتظار , انتظار یکی از اون واژه هایی که زیاد ازش خوشم نمیاد زیاد که چه عرض کنم اصلا ازش خوشم نمیاد
یکی از زجر آور ترین لحظات زندگی من اون لحظاتی که منتظر وقوع یه حادثه هستم , خوب یادمه یکی از بدترین این لحظات وقتی بوده که منتظر گرفتن نمره ای بودم یا منتظر اعلام نتایج کنکور یا از اون بدتر انتظار برای گرفتن جواب یه آزمایش یا انتظار پشت در اطاق عمل ( واقعا خوشحالم که زنم و مجبور نیستم چند ساعت پشت در اطاق عمل رژه برم و منتظر تولد بچم بمونم ) یکی دیگه از این انتظارهای مهیج , منتظر تلفن بودنه که اتفاقا ابن نوع انتظار برای من زیاد پیش میاد ( هر چند که در اکثر موارد انتظارم بی نتیجه است و این اختراع گراهامبل اصلا هیچ صدایی ازش در نمیاد )
حالا اصلا چرا من یاد انتظار افتادم ؟ آهان یادم افتاد آخه یه شکلات خوشمزه خوشمزه تو کشومه ولی دلم نمیاد بخورمش یعنی منتظرم که تو یه موقعیت مناسب بخوریمش ولی نمی دونم چرا این موقعیت مناسب اینقدر ناز میکنه و پیش نمیاد , بابا مردم از انتظار

Tuesday, November 19, 2002

خوب بودن هم اندازه داره بابا جون
امروز حالم هیچ خوب نبود از شانس بد هم هی جلسه پشت جلسه داشتیم سر جلسه آخری واقعا نزدیک بود حالم بهم بخوره بقیه روزه میگیرن من حالم بد میشه جالبه والا
امروز صبح تو تاکسی به اجبار شنونده درد دلهای دو تا آقای محترم بودند که از از دست رفتن ابهت جمعیت مردان و پر رو شدن زنها خیلی خیلی شاکی بودند
یکیشون میگفت چه دوره زمونه ای شده قدیمها زنها جرات نداشتن حرف بزن چه برس که دستور هم بدن ولی حالا چی بگم والا زنها خیلی پر رو شدن هر کاری دلشون بخواد میکنن و مردها دیگه جذبه و ابهتشون رو از دست دادن , اصلا زنها رو چه به کار بیرون باید بمونن تو خونه ها و خونه داری و بچه داری کنن اینطوری ذهنشون هم بسته میمونه کم خطر تره خلاصه تا تونست از این اراجیف سر هم کرد اون یکی هم تاییدش میکرد
واقعا به سختی خودم رو کنترل کردم که چیزی بهشون نگم هر چند که از عصبانیت نزدیک بود منفجر بشم
امروز یه بحثی با بچه ها داشتیم اون هم در مورد خوب بودن و مثبت اندیشی بود هر چند که من واقعا به مثبت اندیشی ایمان دارمو خودم تقریبا همیشه خوشبنم ولی در مورد همیشه خوب بودن زیاد مطمئن نیستم یعنی فکر میکنم آدم همیشه در تمام حالات و در برخورد با همه آدمها نمی تونه و نباید خوب باشه
یه آقایی تو شرکت ما هست که خیلی مهربون و خوش اخلاق و مودبه خیلی خیلی هم مظلومه ولی من عملا میبینم که خیلیها از خوبیش سو استفاده میکنن اونهم از بس مودبه نمی تونه حقش رو بگیره
بچه ها همیشه میگن خوش به حال اون زنی که با این آقاهه ازدواج میکنه ولی من باهاشون موافق نیستم به نظر من مردیکه زیادی مظلوم باشه و هر چی بگی بگه چشم بدرد زندگی نمیخوره چون در مقابل مشکلات راحت تسلیم میشه و آدم رو حرص میده لا اقل بدرد من یکی که نمی خوره
بگذریم امروز از بس حالم بده و سرم گیج میره دارم اراجیف سر هم میبافم تا بعد